همه ما نام سلمان فارسى را شنيده ايم, خصوصا در جنگ خندق كه با ابتکار وى سپاه مسلمانان از يك شكست حتمى نجات پيدا كرد. اسلامگرايان نيز بدليل همراهى وى با پيامبر اسلام، با احترام فراوان از او ياد ميكنند. اما موضوع قابل تامل در مورد سلمان فارسى اين است كه هيچ كسى با اطمينان و مستند نميداند كه او چه كسى بوده و چرا به ناگاه سر از صحراى حجاز در مى آورد.
ما در اين مقاله با بررسى تمامى روايات اسلامى و ادعاى مورخين بزرگ اسلامى، زواياى مختلف زندگى سلمان را بازگو كرده و از آنها نتيجه ملموسى را حاصل كنيم.
اما در اينجا نكته مهمى را پيش از آنکە وارد موضوع شوم، بايد ذكر كنم و آن اين است کە: »فارِس« در زبان عربى زمان گسترش اسلام بە کشور ساسانی و مردمان آن گفته ميشد كه شامل كشورهاى كنونى عراق و ايران بود.
اما در اينجا نكته مهمى را پيش از آنکە وارد موضوع شوم، بايد ذكر كنم و آن اين است کە: »فارِس« در زبان عربى زمان گسترش اسلام بە کشور ساسانی و مردمان آن گفته ميشد كه شامل كشورهاى كنونى عراق و ايران بود.
عرﺑﻬا اين نام را از سريانيها گرفته بودند و سريانيها نيز آنرا از روميان. روميان بەکشور ساسانی »پرشيا« میگفتند و اين نام از يونانيها بەآﻧﻬا بە ارث رسيده بود. سريانيها اين نام را از روميان گرفتند و چونکە حرف »ش« در زبانشان نبود »پرسيا« گفتند. عرﺑﻬا اين نام را از سريانيها گرفتند، و چونکە حرف »پ« در زبانشان نبود، و چونکە نام پارس را از ايرانيان شنيده بودند، نام کشور ساسانی را »فارس« گفتند کە در زبان عربی معنای مشخصی هم داشت و بەمعنای شخص اسب سوار بود.( كسى كه بر اسب سوار است فارِس نام دارد). همچنين ،عرﺑﻬـــا بە کسی کە از اتبـــاع دولـــت ايـــراِن ساســـانی بـــود »فارســـی« مى گفتنــد.
»»فارســی« ممکــن بــود کە ايرانــی نــژاد يــا خــوزی نــژاد يــا آرامــی نــژاد عراقی يا سُريانی تبار اهل موصل و نـصيبين و دارا و ميـانپـارگين، و از هـر نـژادی و دارای هر زبانی باشد، و مادام کە از اتباع دولت ايران بـود »فارسـی« بـود. يعنی عرﺑﻬا بە همۀ مردمی کە درون کشور ساسانی میزيستند فارسی گفتند.
عرﺑﻬا بە سريانيهای اتباع دولت روم کە در شام میزيستند نيز »رومـی« میگفتند. به همين دليل مردی سريانی بە نام صُـهَيب کە در آسـتانۀ ظهـور اسـلام بە مکه گريخته بود يا بـرای تبليـغ ديـن بە مکـه رفتـه بـود، و سـپس از اصـحاب پيامبر اسلام شد، را »صُهَيب رومی« ناميدند. صُهَيب تلفظ عربی از لفـظ سـريانی سُهَيب بوده است. سُهَيب تلفـظ سـريانی شُـعَيب بـوده، و شُـعَيب از نامهـای عَـبری (يهوديان اسرائيلی) بوده است و اين نام همان است كه در زبان عربى به آن سُليمان مى گفتند.
همــانگونــه کە صُــهَيب(سُــهيب)، كه يــک مــرد ســريانی بــوده و بدليل اينكه از اتباع دولت روم بود او را »رومی« ناميدند، سلمان نيز نامش سـريانی بـوده، و چــونکە از اتبــاع دولــت ايــران يعنــی از مــردم کــشور ساســانی بــود، عرﺑﻬا وى را »فارسی« ناميدند.
سلمان فارسی از شخصيتهای اسرارآميز تاريخ پيدايش اسلام است کە حقيقت شخصيتش را هالۀ غليظی از اﺑﻬام دربر گرفته است. در ادامه با بررسى داستانهاى مختلف از زندگى او كه در كتب مورخين درج شده است، شايد بتوانيم بە ريشه و تبار سلمان فارسی پی ببريم و او را بازشناسی کنيم.
در كتابهاى اسلامى، چند زندگینامۀ افسانه وار دربارۀ سلمان فارسی درج شده است کە نه تنها برای يك مطالعه گر عاقل و منطقى قانع کننده نيست بلکە بە جرأت میتوان گفت کە اين داستانها بە طور تعمدی جعل شده است تا زندگى و تبار سلمان را در پس پرده اى از اﺑﻬام نگاه دارد. مـا در اينجـا به پنج داستان از ميان ده ها داستان نقل شده اشاره ميكنيم كه هـر پـنج داسـتان را از زبان خـود سـلمان سـاخته انـد، و خـواهيم ديـد کە هـيچکـدام از آﻧﻬـا بـا ديگـری همخوانی نداشته و داراى تناقضات فاحش و مضحكى است.
داستان اول
يــک داســتان از زنــدگی ســلمان فارســی را در ســدۀ دوم هجــری از زبــان عبداالله ابن عباس (پسرعموی محمد) ساخته انـد كه به آن ميپردازيم.
نويـسندۀ ايـن داسـتان ابـن اســحاق (اولين مورخ مسلمان) اســت كه پس از حدود ١٥٠ سال تاريخ صدر اسلام را نگارش كرد.
راوی داســتانى كه ابــن اســحاق نقل ميكند، مــردی از بازمانــدگان نــسل ســوم مــسلمانان مدينــه بــوده و گفتــه کە از يکــی از نسل دوميهای مسلمانا ن مدينه شنيده است(راوى نقل قلى از شخصى ديگر را بازگو ميكند)، و گفتـه شـده کە آن يکـی(راوى اول) نيـز آنرا از زبـان عبــدالله بن عبــاس شــنيده بــوده اســت.
بــرای آنکە کــسی به جعل و دروغ بودن ايــن داســتان شــک نکنــد، گفتـــه شـــده است کە عبــدالله عبـــاس گفتـــه است كه شخصا ايــن داســـتان را »ســـلمان فارســـی شنيده است«.(منبع: سيره ابن هشام، ۱/ ۲۴۱۔۲۴۲.)
ابن اسحاق داستان را چنين نگاشته است: سلمان اهل يك دهـــی بەنـــام جـــی از توابـــع اســـپهان بـــود، و پـــدرش کدخــدای ده و مجوســی(اعراب ايرانيان را مجوس يعنى آتش پرست خطاب كرده و ميكنند) بــود.
ســلمان چنــان بە ديــن پــدرش علاقــه داشــت کە بيــشتر اوقــات در آتــشکــدۀ پــدرش معتکــف مــیشــد. پــدرش زمــين بزرگــی داشته و کشاورزی میکرده است. يکروز پـدرش او را بەمزرعـه مـیفرسـتد، و او در راهـش يـک کليـسائی را مـیبينـد و بانـگ نمـاز خوانـدن مـسيحيان را مـیشـنود و وارد کليـسا مـیشـود تـا بنگـرد کە آﻧﻬـا کيـستند و چە مـیکننـد!؟
بە نماز خوانـدن آﻧﻬـا گـوش مـیدهـد و بە ديـن آﻧﻬـا علاقـه مـیيابـد و بە جـای آنکە بە مزرعـه بـرود تـا شـامگـاه در کليـسا مـیمانَـد، و بـا خـودش مـیگويـد کە »ديـن اينــــها از دينــــی کە مــــا داريــــم ﺑﻬتــــر اســــت«.او از مــــردم کليــــسا مــــیپرســــد کە »ايــنديــن را کجــا مــیشــود يافــت؟
«بە او مــیگوينــد کە »ايــن ديــن را در شــام میتوان يافت«. شــب کە بە خانــه بر مــیگــردد، پــدرش از او مــیپرســد کجــا بــوده کە ديــر کـرده؟ او مـیگويـد کە در راهـش يـک کليـسائی را ديـده و از ديـن مـردم کليـسا خــوشش آمــده و بە مزرعــه نرفتــه و تمــام روز نــزد مــردم کليــسا بــوده اســت. پـدرش مـیگويـد کە مـا خودمـان ديـن داريـم و ديـن مـا از ديـن آﻧﻬـا ﺑﻬتـر اسـت.
سلمان میگويد کە دين مردم کليسا ﺑﻬتر از دين ما است. پـــدرش از بـــيم آنکە او ديـــن خـــودش را ول کنـــد و بەديـــن مـــردم کليـــسا بگروَد او را میگيرد و زنجير بر پايش میﻧﻬد و در خانه زندانی میکند. سـلمان از زنـدان خانـه اش بـرای مـردم کليـسا پيغـام مـیفرسـتد کە هرگـاه
کاروانی از اينجا بگذرد کە بخواهد بە شام برود بە او خبر دهند. يکروز گروهی از بازرگانان مسيحی شامی بـا کاروانـشان از کنـار خانـۀ سـلمان مـیگذرنـد، و سـلمان زنجيـرش را مـیگـسلد و از زنـدانش مـیگريـزد و همراه کاروان بەشام میرود.
سـلمان درشـام(معلـوم نيـست در کجـای شـام) بە خـدمت کـشيش اعظـم مسيحيان درمیآيد، و متوجه میشـود کە كشيش اعظم، امـوال زکـات و صـدقات را کە مـردم گردآوری کرده بە او داده اند را برای خودش ذخيره میکند، و هفت خمرۀ پر از پول زر و سيم در خانه اش دارد. اما سلمان تا آخـر عمـر کـشيش درخـدمت ايـن کـشيش حـرام خـور مـیمانَـد. وقتـی کـشيش مـیميـرد و مؤمنـان مـیآينـد تـا دفن اش کنند سلمان بە آﻧﻬا میگويد کە او مَـرد درسـتکـاری نبـوده؛ و امـوالی کە کــشيش بــرای خــودش ذخيــره کــرده بــوده را بە آﻧﻬــا نــشان مــیدهــد، و آﻧﻬــا لاشۀ کشيش را بەجای آنکە دفن کنند بر دار میزنند و سنگسار میکنند.
پــس از ايــن کــشيش يــک کــشيش ديگــر بە رياســت کليــسا مــیرســد کە مــردی پرهيزکــار اســت و ســلمان بەخــدمت او درمــیآيــد و تــا آخــر عمــر ايــن کـــشيش نيز در خـــدمتش مـــیمانَـــد. ســـپس کـــشيش بەهنگـــام مـــرگش بە ســـلمان میگويد کە بە موصل برود زيرا در آنجا کشيشی هست کە بر دين حق اسـت و جز او کسی را سراغ ندارد کە بر راه درست باشد.
سلمان بە موصل میرود و بەخـدمت کـشيش موصـل درمـیآيـد. پـس از چندی کشيش موصل نيز میميرد و پيش از مردنش بە سـلمان مـیگويـد کە بە نصيبين برود و بە خدمت کشيش نصيبين درآيد کە بر دين حق است.
ســـلمان بە نـــصيبين مـــیرود و نـــوکری کـــشيش نـــصيبين مـــیکنـــد. ايـــن کشيش نيز پس از چنـدی بـر بـستر مـرگ مـیافتـد و بە سـلمان وصـيت مـیکنـد کە بە عَمّوريــه(از شــهرهای جنــوب شـــر ق انــاتولی) بــرود کە ﺑﻬتــرين کـــشيش اينروزگار در عَمّوريه است.
ســلمان بە عمّوريـــه مــیرود و نـــوکر کــشيش عمّوريـــه مــیشـــود. کـــشيش عمّوريــه پــس از چنــدی کە مــرگش درمــیرســد بە ســلمان مــیگويــد کە ديگــر بە هـــيچ کشيـــشی خـــدمت نکنـــد، زيـــرا هنگـــام آن اســـت کە پيـــامبر موعـــود در صحراى حجاز ظهــــور کنــــد و ديــــن حنيفــــی ابــــراهيم را بيــــاورد و ديــــن مــــسيح را برانــدازد.
او علامــت ايــن پيــامبر و نــشانيهای شــهر او را کە در تــورات و انجيــل خوانده بوده اسـت را بە سـلمان مـیگويـد. يـک نـشانۀ پيـامبر عربـی آن اسـت کە بـرپـشت شـانه اش مُهـر نبـوت زده شـده اسـت، و نـشانۀ ديگـرش آن اسـت صدقه نمیخورَد و هديـه مـیخـورد. شـهر پيـامبر عربـی نيـز شـهری نخلـستانی اســت و در ميــان دو زمــين ســنگلاخی اســت کە ســنگهای ســياه دارد. کــشيش اينها را بە سلمان میگويد و بە او سفارش میکنـد کە بە آن شـهر بـرود و منتظـر ظهور پيامبر عربی باشد، و وقتی ظهور کرد بە او بپيوندد و دين او را بگيرد، زيرا با ظهور او دين مسيحيان باطل میشود و ور می افتد.
ســلمان پــس از مــرگ ايــن کــشيش مــدتی در عموريــه مــیمانــد، تــا آنکە خـبر مـیشـود کە يـک کـاروان عرﺑﻬـای بنـی کلـب بە اينجـا آمـده اسـت و راهـی حجاز اسـت. او چنـد تا گـاو و گوسـفند کە داشـته را بە عنـوان کرايـۀ خـودش بە کاروانيان میدهد و همراهشان میرود. اينها وقتی بە روسـتای يهـودی نـشين وادی القرى در يثرب میرسـند او را بە يـک يهـودی مـیفروشـند. سـلمان نـزد اين يهودی بيگـاری مـیکنـد. ايـن يهـودی نيـز پـس از چنـدی او را بە يکـی از يهودان بنی قرَيظه میفروشد و اين يکی سلمان را بـا خـودش بە روسـتای بنـی قرَيظه میبَرَد کە در کنار مدينه است. سـلمان چـشمش بە نخلـستاﻧ ﻬای مدينـه میافتد و میداند کە اين همـان شـهری اسـت کە کـشيش عموريـه نـشاني هايش را به او داده است.
ســلمان همچنــان غــلام »يــک يهــودی« اســت و هــيچ خــبری از مبعــوث شدن پيامبر اسلام ندارد، تا آنکە پيامبر بە يثرب مهاجرت میکند. روزی در حينـی کە بـر سـر نخلـی مـشغول کـار اسـت و صـاحبش زيـر نخـل نشـسته اسـت، »يک يهودی«ديگـر کە عمـوزادۀ صـاحب سـلمان اسـتم ـیآيـد و بە صـاحب سلمان میگويد کە مـردم يثـرب پيرامـون مـردی گـرد آمـده انـد کە از مکـه آمـده است و میگويد کە فرستادۀ االله است.
سلمان با شنيد ِن اين خبر شاد میشود و چيــزی نمــیگويــد، و عــصر آنروز مقــداری خــوردنی کە داشــته بــا خــودش برمـیدارد و بە حـضور پيـامبر اسلام مـیرسـد و مـیگويـد کە برايـت صـدقه آورده ام. پيــامبر آنرا مــیگيــرد و بە يــارانش مــیگويــد بخوريــد، و خــودش نمــیخــورد. سلمان کە نشانه هـای پيـامبر را از کـشيش عموريـه شـنيده بـوده اسـت مـیدانـد کە اين از نشانه های نبوت است زيرا پيامبر نبايد کە مال صدقه بخورَد. سـپس سـلمان پيـامبر را رهـا کـرده مـیرود و يـک روز ديگـر بـا مقـداری خــوردنی بە نــزد پيــامبر مــیآيــد و مــیگويــد کە ايــنرا برايــت هديــه آورده ام. پيامبر مـیگيـرد و مـیخـورَد. سـلمان مـیدانـد کە ايـن نيـز از نـشانه هـای نبـوت است زيرا پيامبر مال هديه را میخورد. ســـلمان بـــاز بە روســـتای صـــاحبش برمـــیگـــردد و يـــکروز ديگـــر بە نـــزد محمد میرود تا بنگرد کە آيا او مُهر نبـوت کە کـشيش عموريـه بە او خـبر داده است را بر شانه اش دارد يا ندارد؟! پيامبر يک تکه پارچه بر تنش انداختـه بـوده و تکـۀ ديگـری را بــر کمـر و پاهـايش بـسته بــوده و شـانه اش بيـرون بــوده(ماننِد رختِ احرام کە حاجيها برتن میکنند) سلمان ﭘﻬلوی او مینـشيند و بە ﺑﻬانه ئی بە کـتفش مـینگـرد و مـیبينـد کە مُهـر نبـوت بـر آن زده شـده اسـت. سلمان کە ويژگيهای اين مُهر را از کشيش عموريه شنيده بوده است اطمينان میيابد کە پيامبر موعود همين است، و همانجا مسلمان میشود. پــــس از آن ســــلمان در غلامــــی»آن يهــــودی« مــــیمانــــد تــــا پيــــامبر بە او میگويد کە با صاحبش قرارداد بنويسد و خودش را باز خريد و آزاد کند. سلمان با صاحبش قـرارداد مـیبنـدد کە ۳۰۰ نخـل بـرايش بنـشانَد و ۴۰ اوقيه طلا (معادل ۱۶۰۰ درم) بەاو بدهد و خودش را بازخريد کند. صاحبش میپذيرد، و پيامبر بە اصحابش میگويـد تـا بەسـلمان کمـک کننـد. اصـحاب پيامبر هرکدام بيست و ده و پـنج، و بيـشتر و کمتـر، هـرکس بەانـدازۀ تـوانش، بچــۀ نخــل گــردآوری مــیکنــد و بــرای ســلمان مــینــشانَد تــا ۳۰۰ نخــل نــشانده میشـود. خـو ِد پيـامبر نيـز يـک تخـم طـلا کە کە وزنـش ۴۰ اوقيـه بـوده اسـت را بە سلمان میدهد.
اين تخم طلا در همان روزها يکی از اصحاب پيامبر از زير زمين بيرون آورده بوده و برای پيامبر هديه برده بوده است، و دقيقا بە همان اندازه و مبلغی بوده کە صاحب سلمان از سلمان مطالبه میکرده است. ايــنگونــه ســلمان خــودش را از »آن يهــودی« بازخريــد مــیکنــد و آزاد میشود، و اين پس از جنگ احد و در پايان سال سوم هجری است.(منابع اين داستان: سيره ابن هشام، ۱/ ۲۴۲۔۲۴۸.طبقات ابن سعد، ۴/ ۷۵۔۸۰.)
يک داستان از پيشينۀ زندگی سلمان اين بود. ديديم کە سلمان در اين داستان از مردم دهی بە نام جی از توابع اسپهان بوده است.
طبق تقسيمات کشوری عهد ساسـانی، اسـپهان نـام يـک اسـتان(بلـوک و منطقه) بـوده نـه يـک شـهر. اسـپهان يـک نـام بـسيار کهـن بـود کە از پـيش از عهد ماد بازمانده بود. اين منطقه در زماﻧﻬای قديم »اسـپَەدانَە« نـام داشـته و قبايل ايرانی آريازَنتا درآن جاگير بوده اند.
»اسپَەدانَە« باگذشت سده ها بە »اسـپَدان« و »ا َسـپهان« تغييـر شـکل داده بـوده اسـت. مرکـز اسـپهان در زمـان ساسـانی يـک شـهر در دو سـوی زَنـدرود(زاينـده رود) بـوده، کە يکی يهودنـشين بـوده و »جَهودسـتان« نـام داشـته، و ديگـری ايرانـی نـشين بـوده و »گئـی« ناميـده مـیشـده، کە عرﺑﻬـا بعـدها »جَـی« گفتنـد. شـهر گئـی در زمان ساسانى مركز شهريارى اسپهان بوده، ولى شهرى به نام اسپهان وجود نداشته(همانگونه کە شهری بەنام پارس يا شهری بەنام خوزستان يا شـهری بەنــام خراســان وجــود نداشــته اســت).
بعــدها کە ايــران بە دســت عرﺑﻬــاى متجاوز و خونخوار مسلمان افتــاد هر دو شهر جهوديه و گئی کە بە هـم چـسپيده بودنـد را اسـپهان ناميدنـد، و نـام اصلى آﻧﻬا به فراموشی سپرده شد. حالا نگاهى گذرا مى اندازيم به ايرادات اين داستان ساختگى و كودكانه.
در داســـتانی کە خوانـــديم نـــام مرکـــز شـــهرياری اســـپهان بە يـــک »دهـــی بە نام جی از توابع اسپهان« تبديل شـده، و اسـپهان نيـز شـده نـام شـهر. کـسی کە ايـن داسـتان را سـاخته دربـارۀ اسـپهان و باقى شهرهاى حكومت ساسانى اطلاعـات درستى نداشته و چيـزی در آن باره نمیدانسته است. در ايـن داسـتان گفتـه شـده کە پيـامبر صـدقه نمـیخـورده اسـت كه ايـن نيـز خطا است.
»صــدقه« در زبــا ِن دينــی زمــان پيــامبر همــان معنــائی مــیداده کە بعــدها »زکات« گفتـه شـد. ولـی »زکـات« در آيـات قـرآن بە معنـای پـاک کـردن روح و روان از آثار شرک و کفـر بـود نـه بە معنـائی کە در سـده هـای بعدى به آن اطلاق شد و مـا اکنون میشناسيم. در آيۀ قرآن وقتی گفته میشـود »نمـاز برپـا داريـد و زکـات بدهيد« معنـايش آن اسـت کە نمـاز بگزاريـد و روح و روانتـان را پـاکيزه کنيـد.
»زکات« واژۀ سريانی است و بەهمان مفهوم در قرآن آمده است. اما »صدقه« در آيـات قـرآن و در يـک نامـۀ پيـامبر بەمـردم يـک قبيلـه در شمــال يمــن بە همــان معنــائی آمــده اســت کە بعــدها زکــات گفتــه شــد.(منبع: سيره ابن هشام، ۴/ ۲۳۱۔٢٣٢)
محمد بە مردمی کە مسلمان میشدند فرمان داد کە صدقه برايش بفرستند. »صدقه« در سده های بعدی توسط روحانيون مسلمان معنای نوينی گرفت کە اکنون میشناسيم، و بە معنـــای مـــال خيراتـــی و نـــذری اســـت کە بە بـــینوايـــان دهنـــد؛ و در زمـــان محمد و زبــــان قــــرآن »ِانفــــاق« گفتــــه مــــیشــــد. صــــدقه بە ايــــن معــــنى کە مــــا مـیشناسـيم در زمـان محمد شـناخته نبـوده، و واژه صـدقه معـادل »زکـات« در زماﻧﻬــای بعــدی بــوده اســت. ايــنکە چــرا فقيهــان در آينــده زکــات را بە ايــن مفهوم نوين جا انداختند نيز از موضوعات شگفت دين اسلام ميباشد كه از حدود ١/٥ قرن پس از مرگ محمد، روحانيون مسلمان با تكيه بر روايات كاملا بى اعتبارى كه فقط نقل قول عده اى بود دستگاه عريض و طويل فقه اسلامى را ساختند كه در واقع خط بطلانى است بر قرآن و تمامى آموزه هايى كه محمد از آنها حرف ميزد كه در يك مقاله ديگر به تفصيل به آن خواهيم پرداخت.
گزارشهای بسيار وجود دارد کە نشان میدهد پيامبر صدقه مـیپذيرفتـه و میخورده است. وحی يکبار بە مسلمين فرمان آورد کە وقتی میخواهند سخن درگوشی بە پيامبر بگوينـد همـراه بـا سـخن درگوشـی شـان »صـدقه« بە او تقديم کنند.
در سورۀ مجادله، آيۀ۱٢ و همچنين در سورۀ توبه، آيۀ ۱۰۳ به اين موضوع اشاره شده است و همچنين در اواخر سال ﻧﻬم هجری وحی برای پيامبر فرمـان آورد کە از مسلمين »صدقه« بگيرد و آﻧﻬا را با اين صدقه گرفتن پاک و پاکيزه کند.
با اين حساب خــوردن مــال صــدقه بــرای پيـامبر حــلال بــوده اســت؛ ولــی کــسی کە بعـدها داسـتان سـلمان را سـاخته صـدقه را بە همـان معنـای نـوينی گرفتـه کە در زمــان او داشــته اســت.
سازنده ايــن داســتان از خود دســتپاچگی نــشان داده، و فرامـوش کـرده بـوده کە پيـامبر صـدقه مـیخـورده اسـت و مـسلمين بە او صـدقه میداده اند و حتی صدقه دادن بە او از واجبات دين اسلام بوده است.
در ايــن داســتان از يــک جــوان خانــدان اشــرافی و ســخت پابنــد بە ديــن مَزدايَــى خــبر داده شــده اســت کە بــی هــيچ مقدمــه ئــی و بــا شــنيدن صــدای خوانــدن نمــاز مــسيحيان در »آن کليــسا« بە ديــن مــسيح علاقــه مــیيابــد. در آن کليسا انجيل میخوانده اند. انجيل هم بە زبان سريانی بوده، و حتما سـلمان تـا آنروز ايـن زبـان را نـشنيده بـوده اسـت؛
ولـی گويـا آﻧﻬـا انجيـل را چنـان بە آهنـــگ خـــوش مـــیخوانـــده انـــد کە ســـلمان عاشـــ ق آوازشـــان شـــده و درجـــا و بی مقدمه بە دينشان علاقه يافته است.
خانۀ سلمان کە گفته شده از خانه های اشــرافی جــی بــوده هــم بەگونــه ئــی توصــيف شــده کە در کنــار جــاده بــوده کە کارواﻧﻬا از آنجا میگذشته اند؛ و ايـن چيـزی شـبيه چـادر عرﺑﻬـا در کنـار جـادۀ کــاروان رو بــوده اســت؛ و همــينکە يــک کــاروان مــسيحيان از آنجــا گذشــته او زنجيـرش را گسـسته و از خانـه گريختـه و همـراه کاروانيـان بەشـام رفتـه اسـت. کاروانيان نيز اهل شام بوده و بەشام میرفته اند.
در زمـــــــانی کە ايـــــــن داســـــــتان ســـــــاخته شـــــــده اســـــــت دمـــــــشق را شـــــــام مـیناميــده انــد، زيــرا پايتخــت امــوی بــوده و در شــام بــوده اســت.
ولــی معلــوم نيست کە سازندۀ داستان منظورش از شام در اينجا دمشق بوده است يا جاى ديگر.
موصــل و نــصيبين کە مقــصدهای بعــدی ســلمان بــوده انــد نيــز در شــام نبوده بـلکە در درون قلمـرو شاهنـشاهی ساسـانی بـوده؛ ولـی سـازندۀ داسـتان اينرا نمیدانسته، زيرا در زمانی کە او اين داستان را میساخته اين دو شـهر از توابع شام بوده اند و اين خود اثبات ميكند كه اين داستان مدت بسيار طولانى بعد جعل و ساخته شده است. نقـل و انتقـال سـلمان بـرای خـدمت بەکشيـشان در چنـد شـهر دور از هـم
در خاورميانــــــه در ســــــالهای متمــــــادی (دوران عمــــــر پــــــنج کــــــشيش) نيــــــز از موضوعات شــــگفت انگيــــز ايــــن داســــتان اســــت؛ و معلــــوم نيــــست کە چــــرا داســتانپــرداز مــا ســلمان بيچــاره را ايــنهمــه شهر بە شــهر و کــشيش بە کــشيش گردانده است!
جالبتر از همه اينکە سـلمان بە رغـم آنکە بـا نخـستين کشيـشی کە برخــورد مــیکنــد او را مــردی رياکــار و حــريص و مــال انــدوز و حــرام خــور مــیبينــد ولــی بــا جــان و دل در خــدمتش مــیمانَــد.
کــسی کە ايــن داســتان را ساخته میخواسته چنين القاء کند کە دين ايرانيان بەاندازه ئی پليد بـوده کە بـدکارترين کشيـشان مـسيحی نيـز از رهـبران دينـی ايرانيـان ﺑﻬتـر بـوده اسـت ولى يادش رفته است كه پيامبر خودش با راهزنى و تجاوز به كنيزان روزگار ميگذرانده است.
ســنگســار شــدن لاشــۀ کــشيش بــزرگ بە جــرم بــد دينی و حــرامخــوری در ايــن داســـتان نيـــز از موضـــوعات جالـــب داســـتان اســـت کە معلـــوم نيـــست ســـازندۀ داستان بە چە منظوری آنرا ساخته است!
ســازندۀ داســتان متوجــه نبــوده کە مــیبايــست دســتکــم بــرای دوتــا از کشيـشان نـام بـسازد. ولـی بـرای هـيچکـدام از ايـن کشيـشان کە در ايـن داسـتان ْ بزرگترين کشيش زمان خودشان بوده اند نامی ساخته نشده است؛ و اين از غفلت عقل عربی داستان پردازن اشی شده است.
جالبترين موضوع در اين داستان، سـفارش کـشيش بـزر ِگ خاورميانـه بە ســلمان اســت کە دســت از مــسيحيت بــردارد و بە جــستجوی پيــامبر عربــی برآيد، زيرا قرار است کە دين مسيحيان باطل شود و ورافتد.
رهـبر مـسيحيان خاورميانه بە سلمان سفارش مـیکنـد کە ديـن مـا را ول کـن و بـرو منتظـر ظهـور پيــامبر عربــی بــاش و ديــن او را بگيــر زيرا دين ما از بين ميرود!!
داستان پرداز نادان مسلمانى كه اين جعل كودكانه را انجام داده است اول بايد از خودش ميپرسيد مگر با ظهور اسلام، دين مسيحيت ازبين رفت ؟؟؟
مضحك ترين قسمت داستان نــشانه هــای ايــن پيــامبر عرب است كن كشيش آنرا نيــز بــسيار دقيـق مـیشـناخته و حتّـى خـبر داشـته کە مُهـر نبـوت بـر روی شـانۀ ايـن پيـامبر زده شـده اسـت، و ايـنرا بە سـلمان گفتـه اسـت. ايـن نـشانه هـای دقيـق نيـز در تورات و انجيل نوشته بوده کە الله پيشترها برای موسـا و عيـسا فرسـتاده بـوده و اين کشيش خوانده بوده است!( يعنى آفرين به شعور مسلمان داستانسرا)
در اين داستان »يـک يهـودی« در وادی القـرى سـلمان را خريـد و »يـک يهودی« ديگر در روستای بنی قرَيظه.
اتفاقا مردم اين دو روستا برای مسلمانان مدينه شناخته شده بوده انـد، بەويـژه يهـودان بنـی قرَيظـه کە روستاشـان بخـشی از مدينـه بـوده و همـه شـان بـا مـسلمانان مدينـه رفـت و آمـد و دوسـتی داشـته انـد. ولـی کـسی نمـیدانـسته کە نــام ايــن دوتــا يهــودی کە ســلمان را بەنوبــت خريدنــد چە بــوده اســت!( اين همان قبيله يهودى است كه توسط پيامبر عرب و على بن ابيطالب بطرز وحشيانه اى قتل عام شدند)
معمولا تاريخ نويسان عـادت ندارنـد کە در ذکـر يـک رخـداد از نـام و نـشان کامـــل شخـــصيتهای رخـــداد غفلـــت ورزنـــد مگـــر وقتـــی کە اصـــل داستانـــشان ســاختگی بــوده باشــد. ايــن موضــوع را کــسانی کە تاريخ و نيــز »علــم رجــال« خوانده اند بە خوبی میدانند. اگرچە در اين داستان گفته شـده کە سـلمان از مـردم اسـپهان و مَزدايَـسن و پسر مَزدايَسن بوده است ولی از نام ايرانی سلمان هيچ خبری داده نشده است و چنان است کە او وقتی بە دنيا آمده پدرش نـام سُـريانى سـلمان را بـر او ﻧﻬـاده بوده است. آن »تخم طلا« کە يکی از اصحاب پيامبر از زير زمين بيرون آورده بوده و پيـــامبر در اختيـــار داشـــته و بە ســـلمان داده نيـــز از موضـــوعات جالـــب ايـــن داســتان اســت و خــبر از معجــزۀ محمد به خــاطر آزاد کــردن ســلمان مــیدهــد.
برای آنکە محمد ايـن تخـم طـلا را بـرای لحظـۀ موعـود در اختيـار داشـته باشـد يکی از يارانش بە طـور اتفـاقی آنرا از زيـر زمـين اسـتخراج کـرده و بـرای او برده بوده است. و اين تخـم طـلا درسـت بە همـان وزن و انـدازه بـوده کە صاحب يهودى سلمان از سلمان در قبال آزادي اس مطالبه کرده بوده اسـت البتـه بـرای آنزمـان مبلغـی بسيار کـلان بـوده اسـت(برابـر بـا ۱۶۰۰ درم و معـادل ﺑﻬای ۸۰۰ گوسفند).
ســيره نويــسان مسلمان چــون ديــده انــد کە تحــولات متعــددی در ايــن داســتان در زنـدگی سـلمان بە وقـوع پيوسـته کە نيـاز بە زمـان بـسيار طـولانی داشـته اسـت، بە جـــای آنکە دربـــارۀ اصـــل داســـتان ساختگى زندگى او كمى تـــشکيک کننـــد، يـــا بپندارنـــد کە شـــايد سلمان سه سال يا چهار سال يا پنج سال نزد هر کدام از کشيشان مانده اسـت، اين گمان را بە پيش کشيده انـد کە سـلمان ۲۵۰ تـا ۳۵۰ سـال عمـر کـرده اسـت.
شايد اگر جز اين میبود نمیشد کە همزمـانی سـلمان بـا پـنج نـسل از کشيـشان بزرگ را توجيه کرد و بعد هم ديد کە وقتی پيامبر اعراب در گذشـته اسـت او هنـوز پــا بە پيــری نگذاشــته بــوده، و ۲۲ ســال پــس از درگذشــ ِمحمد نيز هنوز زنده و سرحال بوده است.
آيا ميتوان مصحك تر ازين داستان را نوشت و آنرا به خورد مسلمان بى خبر از همه جا داد و كسى هم متوجه ساختگى بودنش نشود؟؟
اعتقاد و ايمان چشم عقل را كور ميكند و سد راه تفكر و شعور انسان ميشود، به همين دليل هنوز فرد مسلمان وقتى اين داستان را ميخواند بدون توجه به نكات مضحك و احمقانه داستان آنرا باور ميكند.
خوب تا اينجا ديديم كه طبق ادعاى اين داستان سلمان ميبايست چند صد سال عمر كرده باشد و آخوندهاى فرقه شيعه نيز معتقدند كه سلمان بيش از ٢٥٠ سال عمر كرده است، سئوالى كه اينجا پيش مى آيد اين است كه اگر شخصى به نام سلمان توانسته است بيش از ٢٥٠ سال عمر كند، حتما ميبايست كل تاريخ اسلام را به ياد داشته باشد و يا اينكه در مورد آن كتاب يا نوشته اى از خود به جاى گذاشته باشد و يا حداقل تعداد رواياتى كه از او نقل شده است بيش از هر شخص ديگرى بوده باشد درصورتى كه كاملا خلاف اين موضوع در كتب اسلامى منعكس شده است. حال بايد به منابع ديگر سر زد و داستان سلمان را از زبان ديگر مورخين اسلامى شنيد.
داستان دوم
تـا اينجـا ديـديم کە سـلمان اهـل يـک دهـی بە نـام جـی از توابـع اصـفهان بــوده. امــا در داســتان ديگــری گفتــه شــده کە ســلمان اهــل جنــدی شــاپور بــوده است. اين داستان نيـز در سـدۀ دوم هجـری سـاخته شـده بـوده و بعـدها محمـد ابـــن جريـــر طـــبری آنرا در تفـــسيرش زيـــر تفـــسير آيـــۀ ۶۲ ســـورۀ بقـــره بازنويسی کرده است.
در اينجا داستانى كه طبرى در مورد زندگى سلمان فارسى را در تفسيرش آورده را به همان شكل و بدون نقص برايتان بازنويسى خواهم كرد.
سـلمان از بـزرگ زادگـان جنـدی شـاپور بـود، دوسـت پـسر شـاه بـود(شـاِه جنـــدی شـــاپور)، بـــا هـــم مانند دو برادر دوقلو بودنـــد، هرکدامـــشان بەجـــائی مـــیرفـــت ديگری همراهش بود، و با هم به هرجائى حتى شکار میرفتند.
روزی بە شکار رفته بوده اند، کوخی را در بيابان میبينند، مـیرونـد تـا ببينند کە چە کسی آنجا است! در کوخ مردی را مـیبيننـد کە کتـابی در دسـت دارد و مـیخوانَـد و مـیگريـد. از او مـیپرسـند کە ايـن چيـست کە مـیخوانَـد و مـیگريـد! او مـیگويـد: »اگـر مـیخواهيـد بدانيـد کە در ايـن کتـاب چە نوشـته است از اسب هايتان فرود آئيد تا برايتان بخوانم«.
آﻧﻬا از اسبهايشان فرود میآيند و مـینـشينند و مرد شروع بە خواندن میکند و مـیگويـد: »ايـن کتـاب االله اسـت و امـر و ﻧﻬـی او در آن اســــــت(حال چرا كسى بايد كتابى را بخواند و گريه كند نيز از نكات مضحك اين داستان است)، بە مــــــردم فرمــــــان داده اســــــت کە در اطاعــــــت او باشــــــند و از معصيتش بپرهيزنـد؛
و گفتـه کە زنـا مکـن، دزدی مکـن، مـال مـردم مخـور«؛ و چيزهـائی کە در آن نوشـته شـده بـود را برايـشان توضـيح مـیدهـد و مـیگويـد: »نام اين انجيل است و از آسمان برای عيسا فرستاده شده بوده است«.
ســلمان و دوســتش از ســخنان مــرد خوشــشان مــیآيــد و همــواره بە نــزد او مـیرونـد و ديـن مـسيحيان را از او مـیآموزنـد، و مـسيحی مـیشـوند (توضيح: در قرآن گفته شده کە ابراهيم و اسحاق و يعقوب و موسا و عيسا مسلمان بوده اند،(سورۀ بقره، آيۀ ۱۳۲ و ۱۴۰)، و دين الله همان دين اسلام است (سورۀ آل عمران، آيۀ ۱۹). لذا در اين داستان میبينيم کە اين مر ِد کوخ نشين کە پيرو عيسا مسيح و تبليغ گر احکام انجيل است، يك مسلمان است. انجيل او نيز حتما انجيل اصلی بوده کە پيشترها الله برای عيسا فرستاده بوده است، نه اين انجيلها کە کشيشان نوشته اند.)
برگرديم به ادامه داستان؛ مــــرد پارســــا بە آﻧﻬــــا مــــیگويــــد کە »خـوردن گوشـت جـانورانی کە قومتـان مـیکشند برايتـان حـرام اسـت«(زيـرا
مزدا دينان نزد مسيحيان پليد و نجس شمرده میشده اند). چنــدی بــر ايــن منــوال مــیگــذرد تــا پادشــاه در روز عيــد خودشــان(مَــثلا نـــــوروز يـــــا مهرگـــــان) بزرگـــــان را مهمـــــان مـــــیکنـــــد، ولـــــی پـــــسرش(دوســـــت مسيحی شدۀ سلمان) در مهمانی حاضر نمیشود. شـاه او را مـیطلبـد و سـبب غيبتش را میپرسد. پسر میگويد کە شمـا کـافر هسـتيد و خـوردن چيزهـائی کە ﺗﻬيـه مـیکنيـد بـرای مـن حـلال نيـست. شـاه مـیگويـد »چە کـسی چنـين چيـزی بە تـو گفتـه اسـت؟ پـسر نـام آن کـشيش را مـیگويـد. شـاه متوجـه مـیشـود کە پــــسرش توســــط آن کــــشيش بە ديــــن مــــسيحيان درآمــــده اســــت. او کــــشيش را میطلبد و میگويد: اگر آدمکشی نزد ما حرام نبود می فرمودم تا سرت را از تن جدا کنند؛ ولی از کشور من برو. کشيش در سر موعدی کە شاه برايش تعيين کرده است از جندی شـاپور مــــیرود، ولــــی پــــيش از آنکە بــــرود بە ســــلمان و دوســــتش مــــیگويــــد کە مــــن بە موصل میروم، شما هم اگـر ايـن ديـن را مـیخواهيـد بەموصـل بيائيـد، و در آنجا مرا با شصت مرد همتايم در صومعه ئی خواهيد يافت. پسر شاه پس از اين در اين داستان ساختگى و مضحك گم میشود، زيرا موضوعش سـلمان فارسی است پس ادامه داستان را فقط به سلمان اختصاص ميدهد. سلمان پـس از آن بە موصـل و بە آن صـومعه مـیرود و متوجـه مـیشـود کە آن کشيش رئيس همگان است.
او چندی در آن صومعه بەعبادت میپردازد تـا آنکە آن کـشيش تـصميم مـیگيـرد کە از آنجـا بـرود، و سـلمان را بە کشيـشی مـیسـپارد کە عـاِلمى بـزرگ اسـت.
ايـن عـاِلم بُـزرگ سـپس تـصميم مـیگيـرد کە بـرای حـج کـردن بە بيـت المقـدس بـرود، و سـلمان را نيـز بـا خـودش مـیبَـرد. عالم بـزرگ در بيـت المقـدس بە سـلمان مـیگويد کە بە طلـب علـم بـرود و در جلــسات درس علمــائی کە در مــسجد بيــت المقــدس جمــع مــیشــوند شــرکت کند. سـلمان چنـان مـیکنـد، و در آنجـا اسـت کە متوجـه مـیشـود کە مـسيحيان منتظـــر ظهـــور پيـــامبر موعـــود هســـتند، و ايـــن کـــشيش بـــزر ِگ مــــسيحيان بە او میگويد کە پيامبر در ميان عرﺑﻬا ظهـور مـیکنـد و نـشانه هـايش آن اسـت کە بـر شــانه اش مُهــر نبــوت دارد و صــدقه نمــیخــورَد ولــی هديــه مــیخــورَد.
او ايــن نشانه ها را در تورات و انجيل خوانده بوده اسـت نيـز بە سـلمان مـیگويـد کە پيامبرى بە زودی ظهور خواهد کرد ولی عمر من کفاف نمیکند تا او را ببينم.
تو جوان هستی و او را خواهی ديد. هرگاه ظهور کرد از او پيروی کن. در دنبالۀ داستان گفته شده کە يکروز سلمان بەهمراه کشيش سـوار بـر خرانشان در راهی میرفته اند؛ مردی افليج را میبينند کە روی زمـين افتـاده اسـت؛ افلـيج تـا چـشمش بەکـشيش مـیافتـد التمـاس مـیکنـد کە سـلامتيش را بە او برگردانَــــد؛
امــــا کــــشيش تــــوجهی بە او نمــــیکنــــد. روز ديگــــر بــــاز در راه میگذشته اند و همان افليج را افتاده میبينند و باز بە کشيش التماس میکنـد کە بە او شـفا دهـد؛ کـشيش دسـت افلـيج را گرفتـه او را بلنـد مـیکنـد، و افلـيج بە راه افتــاده مــیرود. ســلمان مبــهوت مــیمانَــد کە ايــن چە نيــروی معجــزه ئــی اسـت کە مـر ِد افلـيج را چنـين شـفا بخـشيد! سـاعتی در ايـنحـال اسـت و وقتـی بەخــود مــیآيــد از کــشيش اثــری نمــیبينــد. او در ايــنســو و آنســو بە جــستجو بر می آيد تا دو تا شتر سوار عرب را میبيند و از آﻧﻬا میپرسـد کە يـک کـشيش خرســوار را اينجاهــا نديــده انــد؟! عرﺑﻬــا او را مــیفريبنــد و بــا خودشــان ســوار میکنند و بە حجاز میبرند و بە يک ز ِن عرب از قبيلۀ جُهَينه میفروشـند.
آن زن سلمان را چوپان گوسفندانش میکند. سلمان يکروز در ميان و نوبتی با يک چوپان ديگر کە بەسان خودش غــلام شــده اســت گوســفندان زن را بە چــرا مــیبَــرَد. او در ايــن وضــع اســت کە میشنود کە مردی بە مدينه آمده است و میگويد کە پيامبر است. ســـــلمان گوســـــفندان را بەآن ديگـــــری مـــــیســـــپارد و خـــــودش بە مدينـــــه میرود، محمد را میبيند، نزد محمد مـی ايـستد و مـیکوشـد کە مُهـر نبـوت را بر شانۀ محمد ببيند. پيامبر متوجه میشود و جامه را از روی شانه اش بە کنار مـیزنـد و سـلمان مُهـر نبـوت را مـیبينـد. سـلمان سـپس مـیرود و يـک دينـار مــیدهــد و نــان و گوشــت مــیخــرَد(خورشــت آبگوشــت گوشــت کبــاب) و بەنزد پيامبر برمیگردد و نان و گوشت را بە او مـیدهـد و مـیگويـد ايـن صـدقه را برايـت آورده ام. محمد مـیگويـد: مـن ايـن را نمـیخـورم، بـبر بە مـسلمانان بـده. سـلمان مـیرود و بـاز هـم يـک دينـار مـیدهـد و نـان و گوشـت مـیخـرد و مــــیآورَد و بە محمد مــــیگويــــد ايــــن هديــــه را برايــــت آورده ام. محمد آنرا مـیگيـرد و مـیخـورَد و بە سـلمان مـیگويـد خـودت نيـز بـا مـن بخـور؛ و سـلمان مینشيند و با او از آن آبگوشت میخورَد.
توضيح؛ در ايـــن داســـتان موضـــوع بازخريـــد و آزاد شـــدن ســـلمان فرامـــوش شـــده اســــت و موضوع ديگــــر آنکە، کــــسی کە ايــــن داســــتان را ســــاخته حتمــــا در بغــــداد زندگى ميكرده است زيرا در بغـداد رسـتوران هائى وجـود داشـته کە مـواد غـذايی آمـاده (مـثلا خورشـت گوشـت يـا کبـاب گوشـت کە در آيـنده اسـت و هنوز وجود ندارد) مـی فروختـه انـد،(منبع داستان: تفسير طبری، جلد ۱/ صفحات ۳۶۲۔۳۶۴)
ولــی در مدينــۀ زمــان پيــامبر اسلام چنــين چيــزی شــناخته نبــوده اســت، و او ايــنرا نمــیدانــسته، و گمــان مــیکــرده کە مدينــه هــم در آن زمــان همچــون بغــداد ايــن زمان بوده کە رستوران و فروشگاه مواد غذايى آماده در بازارها وجـود دارد. همچنين، در اين داستان گفته شده کە نان و گوشت را سلمان هر بـار بە يـک دينـار خريــد. ســازندۀ داســتان نمــیدانــسته کە در مدينــۀ زمــان پيــامبر اسلام بــا يــک دينــار (معـــادل ده درم) مـــیشـــده کە پـــنج گوســـفند بـــزرگ خريـــد. گزارشـــی مربـــوط بەزندگی پيامبر هم خبر از آن مـیدهـد کە يکـی از يـاران محمد يـک گوسـفند را بە يک درم از يـک بـدوی بـرای پيامبر اسلام خريـده و بە دو درم در شـهر بە کـسی فروختــه اســت. يعنــی در مــواردی هــم بــا يــک دينــار مــیشــده کە ده گوســفند خريد.
با كمى تأمل و دقت ميبينيد كه اين داستان كه در مورد زندگى سلمان فارسى ساخته شده هم جعلى و دروغ است و هيچ واقعيتى در آن نهفته نيست.
بدون اتلاف وقت بر روى داستان دوم، به سراغ داستان بعدى ميرويم كه ببينيم داستان پردازان مسلمان چگونه اين سلمان زبان بسته را به معجزات و افسانه ها ربط ميدهند.
حال ميپردازيم به داستان سومى كه در مورد سلمان فارسى و زندگى او ساخته اند و ببينيم كه اين داستان چه مقدار واقعيت نهفته در خود دارد و يا اينكه مانند داستانهاى قبلى زاده ذهن اسلامگرايان در قرنهاى دوم و سوم هجرى است كه به خورد عامه مسلمانان داده اند.
داستان سوم
داســـتاﻧﻬای ديگـــری نيـــز اهـــل ســـيره و مورخين عمدتا مسلمان آورده انـــد کە هـــم از زبـــان خود ســـلمان ســــاخته شــــده اســــت. در يکــــی از آﻧﻬــــا کە راوی بە ابــــن اســــحاق گفتــــه، عمــــر عبدالعزيز روايت کرده بوده است، گفته شده کە سلمان بە محمد بن عبدالله گفته پس از آنکە سـالها در عموريـه بەکـشيش بـزرگ خـدمت کـرده کـشيش بـر بـستر مـرگ افتـاده و بەسـلمان گفتـه کە بە شـام و فـلان مکـان بـرو و در جـائی کە دو سـويش درختزار است جستجو کن، مردی را آنجـا خـواهی ديـد کە سـالی يـکشـب بە آنجــا مــیآيــد و در ميــان درخــتزارهــا مــیگــردد و بيمــاران عــلاج ناپــذير را ﺑﻬبــــود مــــیبخــــشد؛ وقتــــی او را ديــــدی از او دربــــارۀ دينــــی کە در جــــستجوی يافتنش هستى جويا شو کە او بە تو خواهد گفت. ســلمان بەآن مکــان مــشخص از شــام مــیرود، و همــان شــبی از ســال کە کــشيش عموريــه بــرايش تعيــين کــرده بــوده اســت بە آن درخــتزار مــیرود، و میبيند کە مردم بسياری آمده اند تا اين مرد بيمارانشان را شفا دهـد. سـلمان بەدنبـــال او مـــیرود و شـــانۀ او را مـــیگيـــرد و از او مـــیپرســـد کە ديـــن حنيفـــی ابراهيمی را کجا میتوان يافت؟
او بە سلمان میگويد کە هنگام ظهور پيامبر موعود کە از مردم حرم(يعنی اهل مکه) اسـت فرا رسـيده اسـت، و نـشانيهای دقيق پيامبر و شهر او را بە سلمان میگويد.
در دنبالۀ داستان گفته شده کە چون سلمان ايـن داسـتان را بـرای محمد بـازگويی مـیکنـد، محمد بە او مـیگويـد ايـنگونـه کە تـو مـیگـوئی اگـر درسـت باشد او خو ِد عيسا مسيح بوده است.
کـــــشيش آن داســـــتانی کە طـــــبری بازنويـــــسی کـــــرده و ســـــلمان در بيـــــت المقدس بە خدمتش درآمد و آن معجزه ها را میکـرد سـپس سـوار بـر خـرش از نظر سلمان غائب شد نيز شکل ديگری از اين مر ِد خرسوار معجزه گر است.
يعنی در هـر دو داسـتان اشـاره رفتـه کە خـو ِد عيـسا مـسيح بە سـلمان گفتـه کە بە مدينـــه بـــرود و منتظـــر ظهـــور پيـــامبر عربـــی بنـــشيند کە قـــرار اســـت ديـــن حنيفی ابراهيمی اسلام را بياورَد و دين مسيحيان را براندازد.
اينگونه كه اين داستانها نوشته اند، سلمان در هر زمان بدنبال دين جديدى بوده و در واقع هر روز دين به دين ميشده است.
حالا بماند كه چرا بايد خود عيسا مسيح ظاهر شود و به سلمان بگويد به سوى محمد برو و دينش را انتخاب كند، بيش از يك داستان افسانه اى به يك اعتقاد احمقانه اشاره ميكند.
چرا بايد عيسا به خودش زحمت بدهد و از دنياى مردگان به دنياى ما بيايد كه سلمان را راهنمايى كند؟ مگر سلمان چه كار بزرگى انجام داده بود و يا اينكه ميخواست انجام دهد ؟؟
چرا در تاريخ اسلام ذكرى ازين كار بزرگ سلمان وجود ندارد كه مستحق ظهور عيسا مسيح و ارتباط شخصى او با سلمان، باشد.
حال به سراغ داستان چهارم ميرويم كه ببينيم اينبار ذهن خيالپرداز پيروان محمد بن عبدالله، سلمان را از آستين چه شخصيتى در آورده و به خورد مسلمانان ميدهند.
داستان چهارم
در داســتانی ديگر ســوای داســتاﻧﻬای قبل کە واقــدی بازنويــسی کــرده بــوده و ابــن ســعد در کتــاب طبقــات آورده اســت و هــم از زبــان خــو ِد ســلمان فارســی ساخته بوده اند، گفته شده كه سلمان پسر يكى از افسران سواره نظام ارتش ايران( اَساوِره فارس) بوده است.
بچــه بــوده و در مکتــب خانــه درس مــیخوانــده (معلــوم نيــست در کجــا)، دو تــا بچــه نيــز بــا او درس مــیخوانــده انــد، وقتــی مکتـب خانـه تعطيـل مـیشـده آن دو تـا بچـه بە نـزد يـک کشيـشی مـیرفتـه انـد. يـــکروز ســـلمان همـــرا ِه آن دو بە نـــزد آن کـــشيش مـــیرود. کـــشيش بەبچـــه هـــا میگويد کە شما اجازه نداشته ايد کە بيگانه را با خودتان بەاينجا بياوريد، و من اينرا پيشتر بەشما گفته بوده ام.(منابع: ابن هشام، ج ۱/ ۲۴۹. ابن سعد واقدى،ج ۴/ ۸۰.)
ســلمان پــس از آن همــه روزه بــا آن دو تــا بچــه بە نــزد آن کــشيش مــیرود. کشيش بە او میگويد وقتی بە خانه تان برمیگردی اگر سبب دير کردنـت را از تو پرسيدند بگو کە معلـم در مکتـب خانـه مـا را نگـاه داشـته بـوده اسـت. و هـر روزی کە بە اينجا آمدی و بە مکتب خانه نرفتـی اگـر معلمـت از تـو پرسـيد چـرا غيبت کرده ای بگو پدر و مادرم مرا نگذاشته اند کە بيايم.(کشيش معلم دين و دينداری از همان آغاز کار سلمان نخستين درسهای دينداری را بە سلمان ياد میدهد کە بی اعتمادی بە غيرخوديها و دروغگويی بە آﻧﻬا است) سـپس کـشيش از آن روسـتا بە روسـتای ديگـری مـیرود و سـلمان را نيـز بــا خــودش مــیبَــرد. کــشيش چنــدی بعــد بــر بــستر مــرگ مــیافتــد و بە ســلمان میگويد »زمين زير سرم را بکن«. سـلمان مـیکنَـد و مبلغـی پـول درهم از زمـين بيـــرون مـــیآورَد.
کـــشيش مـــیگويـــد »بريـــز روی ســـينه ام«؛ و ســـلمان چنـــين میکند. سپس کشيش میميرد، و سلمان مرگش را بەکشيـشان خـبر مـیدهـد. کشيشان میآيند تا او را کفن و دفن کننـد. يـک جـوانی اهـل روسـتا مـیآيـد و میگويد ايـن پولهـا مـال پـدر مـا اسـت و نـزد ايـن کـشيش امانـت بـوده اسـت، و آﻧﻬا را برای خودش برمیدارد.
ســلمان از کشيــشان مــیخواهــد کە او را بەکــسی راهنمــايی کننــد تــا ديــن خــدايی را از او بگيــرد. بە او مــیگوينــد کە بايــد بە ِحمــص شــام بــروی، زيــرا مردی در آنجا است کە عالمترين مردم زمانه است.
سـلمان ديگر بـاره راه سـفر مـیگيـرد و بەحمـص شـام مـیرود، بە نـزد آن کـشيش مـیرود و داسـتان را بـرای کـشيش بـاز میگويـد. کـشيش مـیگويـد اگـر ديــن را مــیجــوئی بە بيــت المقــدس بــرو کە کــسی کە بايــد راهنمــايی ات کنــد سالی يکبار در فلان روز بە بيت المقدس میآيد و او را آنجا خواهی يافت.
نشانه های او را نيز میدهد. سـلمان بە بيـت المقـدس مـیرود و همـان روزی کە آن کـشيش بە او گفتـه بوده است بە در بيت المقدس میرسد و مـیبينـد کە مـرد مـورد نظـر سـوار خـر اســت و مــیخواهــد کە وارد شــهر شــود. ســلمان داســتان خــودش را بــرای او باز میگويد، و او بە سلمان میگويد »اينجا بنشين« سـلمان در آنجـا مـینـشيد و او مـیرود و برنمـیگـردد.
سـلمان يـک سـال در همانجا مینـشيند تـا سـر سـال بعـدی او مـی آيـد و مـیبينـد کە سـلمان هنـوز نشسته است. او بە سلمان میگويد کە پيامبر مبعوث شده است و در سرزمين تَيمــاء اســت؛نــشانه هــايش آن است کە صــدقه نمــیخــورَد و هديــه مــیخــورد، و مُهــر نبـوت بـر پـشت شـانۀ راسـتش اسـت بەانـدازۀ تخـم کبـوتری اسـت و همرنـگ گوشت تنش است. سلمان شتابان میرود تا خودش را بە يثـرب برسـاند. عرﺑﻬـای بـدوی او را میگيرند و بە مدينه مـیبَرنـد و بە زنـی از مـردم مدينـه مـیفروشـند. سـلمان مــیشــنود کە مــردم دربــارۀ پيــامبر ســخن مــیگوينــد. از زن تقاضــا مــیکنــد کە يکروز بە او مرخصی بدهد. زن بەاو مرخصی میدهد.
ســلمان مــیرود و هيــزم گــردآوری مــیکنــد و مــیفروشــد و خــوراکیئــی میخَرَد و بە نزد محمد بن عبدالله میرود و آنرا جُلو محمد میﻧﻬـد و مـیگويـد برايـت صــدقه آورده ام. محمد بە يــارانش مــیگويــد بخوريــد، ولى خــودش نمــیخــورَد. سلمان با خودش میگويد »اين يک نشانه«
چندی بعد باز از زن تقاضا مـیکنـد کە يـکروز بە او مرخـصی بدهـد؛ و زن بە او مرخـصی مـیدهـد. او مـیرود هيـزم گـردآوری مـیکنـد و مـیفروشـد و خــوردنیئــی مــیخَــرَد و بە نــزد محمد مــیبــرد و مــیگويــد ايــن برايــت هديــه آورده ام. محمد میخورد و بە يارانش نيز میگويد بخوريـد. و سـلمان بـا خـودش میگويد »اين نيز يک نشانۀ ديگر«
او سپس پشت سر محمد می ايستد و میخواهد کە مُهر نبوت را بر شانه اش ببينـد. محمد متوجـه مـیشـود و عبـايش را انـدکی بەپـائين مـیکـشد، و سلمان مهر نبوت را میبيند و همانجا مسلمان میشود.(منبع: ابن سعد واقدى، ج ۴/ ۸۱۔۸۳.)
اين مرد خرسوار بيت المقـدس نيـز عيـسا مـسيح بـوده کە سـالی يـکبـار در بيت المقدس بر مردم ظاهر میشده و معجزه هائی میکرده است تا ايمـان مردم مستحکم بماند.
ايــن بــود تعدادى از داســتاﻧﻬائی کە مورخين مسلمان دربــارۀ زنــدگی ســلمان و چگونگى مــسلمان شــدنش نوشــته انــد، و هرکــدام ديگــری را نقــض مــیکنــد؛ و هر کــدام از آﻧﻬــا فريــاد مــیزنــد کە مــن بــی بنيــادم و کــسی کە مــرا ســاخته گرفتــار اوهــام بــوده،
افسانه دوست بوده، و افسانه بافته است.
مؤلفــان اهــل تــشيع نيــز داســتاﻧﻬای خــاص خودشــان را دربــارۀ ســلمان فارسی آورده اند و طبق معمول آكنده از خرافات و افسانه هاييست كه انسان با خواندنشان دچار سردرگمى ميشود و مادر اينجا يکی از آﻧﻬا را در برايتان مينويسم.
داستان پنجم
شـــيخ صـــدوق از بزرگترين روحانيون شيعه كه در قرن پنجم هجرى زندگى ميكرده، يـــک زنـــدگینامـــه دربـــارۀ سلمان آورده و نوشته کە علی بن ابيطالب از زبان سلمان شنيده و بازگو كرده است. اگر در روايت اهل سيره پدر و مادر سلمان يا اهل اسـپهان يـا خوزسـتان
و آ تش پ ر ست بودند، و پدر سلمان يك جا دهقان روستائى اهل جو و در جاى ديگر از بزرگان جندى شاپور و در يك جاى ديگرى افسرسواره نظام ارتش بود، در روايت شـيخ صدوق پدر و ماذر اواز بزرگان شيراز و خورشيد پرست بوده اند و نام سلمان نيز در اين داستان روزبه پسر خشبودان است(خَــشبودان يعنــی مَبخَــرَه/ بخوردان) در شيراز آنزمان نيز از نوشتۀ شيخ صدوق میبينيم کە مسيحيان میزيسته اند و زبانشان عربی بوده اسـت و بە زبـان عربـی اذان مـیگفتـه انـد و بە نبو ِت محمـد ايمـان داشـته انـد، و آن در زمـانی بـوده کە حـتى محمـد بە دنيـا نيز نيامده بوده است.
شـيخ صـدوق چـونکە اهـل تـشيع جعفـری امـامی اسـت »تقيـه« نيـز بايـد کە قسمت اعظمى از گفتار و نوشتارش را شامل شود. لـذا مـیبينـيم کە روزبـه از اوائـل جـوانی اهــل تقيــه بــوده، پرســتش خورشــيد را رهــا کــرده بــوده و رو بە خورشــيد نمــاز خودش را میخوانـده اسـت، و پـدر و مـادرش مـی پنداشـته انـد کە بە خورشـيد سجده میکند.
اين داستان سلمان را موسا کاظم از زبـان جعفـر صادق و او از زبـان محمـد بــاقر و او از زبــان علـی سجاد و او از زبــان حــسين و او از زبــان امـام علـی و او از زبـان سـلمان فارسـی شـنيده بـوده اسـت.
در ايـن داسـتان کە ماننــد همــۀ داســتاﻧﻬائی کە شــيخ صــدوق در کتاﺑﻬــايش آورده اســت دلکــش و خرافه آميز و پر از دروغ و افسانه است، چنين میخوانيم:
ســلمان گفتــه کە مــن اهــل شــيراز بــودم و پــدر و مــادرم دهقــان و مجوســی بودنــــد و بە خورشــــيد ســــجده مــــیکردنــــد. مــــرا پــــدر و مــــادرم بــــسيار گرامــــی میداشتند. يکروز عيـد بە همـراه پـدرم بـودم و از صـومعه ئـی مـیگذشـتيم کە ناگاه شنيدم کسی از درون صومعه بە عربی بانگ میزند »اشـهد أن االله لا الـه الا االله و أن عيـسا روح االله و أن َّ محمــدا حبيــب االله«.
ايــن بانــگ توحيــد چنــان مــرامنقلــب کــرد و محبــت محمــد بە دلم افکنــد کە پــس از آن ديگــر نتوانــستم بە درســتی غــذا بخــورم و همــواره در فکــر بــودم. يــکروز کە وارد اطــاقم شــدم ديــدم کە نامـــه ئــی از ســـقف اطـــاقم آويــزان اســـت.
از مــادرم پرســـيدم کە ايـــن چيـست؟ مـادرم گفـت: »روزبـه جـان! وقتـی از مراسـم عيـد خودمـان برگـشتيم ديــدم کە ايــن نامــه از ســقف اطــاق آويــزان اســت؛ بەآن نزديــک مــشو و گرنــه پدرت تو را خواهد کشت«.
چون شب شد و پدر و مـادرم خوابيدنـد رفـتم و نامـه را برداشـتم و ديـدم کە در آن بە زبان عربی نوشته »بسم االله الرحمن الرحيم. ايـن عهـدی اسـت از(منبع اين داستان: كتاب کمال الدين از شيخ صدوق،ص ۱۶۵) جانــــب االله تعــــالى بە آدم.
الله از صُــــلب آدم يــــک پيــــامبری بە نــــام محمــــد را مـیآفرينـد کە مکـارم اخـلاق مـیآورَد و مـردم را از بـت پرسـتی مـیرهانَـد. ای روزبه! تو وصی عيسا هستی، از مجوسی گری دست بردار و ايمان بياور«.
اينرا کە خواندم همچون برق زدگان بودم. پدر و مادرم متوجه شـدند و مــرا گرفتنــد و در چــاهی بەزنــدان کردنــد و گفتنــد: اگــر بــاز هــم بخــواهی کە بە راه خودت بروی تو را خواهيم کشت. گفتم: هر چە دلتان خواهـد بـا مـن بکنيد ولی محبت محمد از دل من بيرون شدنی نخواهد بود. من تا پـيش از آنروز زبـان عربـی نمـیدانـستم، ولـی از آن لحظـه کە ايـن نوشـته را ديـدم االله تعـالى زبـان عربـی بە مـن آموزانـد. پـدر و مـادرم مـرا در آن چاه زندانی کردند و روزی چند تا قرص کوچک نان برايم میفرستادند. چــــون مــــدتی بــــر ايــــن منــــوال گذشــــت يــــکروز دســــتهايم را بەآسمــــان برافراشـتم و گفـتم:
پروردگـارا! مـن محمـد را دوسـت مـیدارم، بەحـق او کە فرجــــی بــــرايم بفرســــتی و از آنچە کە مــــن در آنم برهــــانی. ناگــــاه مــــردی سـپيدپوش بە نـزدم آمـد و گفـت: »روزبـه! برخيـز!« و دسـتم را گرفـت و مـرا بە آن صــومعه بــرد.
مــن »اشــهد ان لا الــه الا االله و أن عيــسا روح االله و أن محمــد ًا حبيب الله میگفتم. راه ِب صومعه تا مرا ديد گفت: روزبه تـوئی؟ گفـتم: آری. گفت: بيا بالا. من بە بالا رفتم و دو سال در خدمت او بودم. چون هنگام مرگش فرارسيد گفت: من مردنـی ام. گفـتم: »مـرا بە چە کـسی حوالـه مـیکنـی؟« گفـت: »کـسی را نمـیشناسـم کە بـر عقيـدۀ مـن باشـد مگر يک راهبی در انتاکيه. بە انتاکيه نزد او برو و سلام مرا بە او برسان و اين
لوح را بە او بده؛ و لوحی را بە دستم داد. چـون مُـرد او را غـسل و کفـن و دفـن کـردم و لـوح را برداشـتم و بە انتاکيـه رفــتم و وارد آن صــومعه شــدم و مــیگفــتم: اشــهد ان لا الــه الا الله و أن عيــسا رسـول الله و أن محمـًدا حبيـب الله.
راهـب صـومعه تـا مـرا ديـد گفـت: »روزبـه توئی؟« گفتم: »آری«. گفت: »بيا بالا«. من بە صومعه رفـتم و مـدت دو سـال در خدمت او بودم. چــون هنگــام مــرگش رســيد گفــت: »مــن مردنــی ام«. گفــتم: »مــرا بە چە کسی حواله میکنی؟« گفت کسی را نمـیشناسـم کە بـر عقيـدۀ مـن باشـد مگـر يک راهبی کە در اسـکندريه اسـت. بە اسـکندريه نـزد او بـرو و سـلام مـرا بە او برسان و اين لوح را بەاو بده«.
چـــون مُـــرد مـــن او را غـــسل و کفـــن و دفـــن کـــردم و لـــوح را برداشـــتم و بە اســـکندريه بە نـــزد آن صـــومعه رفـــتم و مـــیگفـــتم: اشـــهد أن لا الـــه الا االله و أن عيـــسا روح الله و أن محمـــدا حبيـــب االله«.
راهـــب صـــومعه تـــا مـــر اديـــد گفـــت: »روزبه توئی؟« گفتم: »آری«. گفت: »بيا بالا«. من بە بالا رفتم و دو سال در خدمت او بودم. چون مـرگش فرارسـيد گفـت: »مـن مردنـی ام«. گفـتم: »مـرا بە چە کـسی حوالـه مـیکنـی؟ گفـت: »کـسی را در دنيـا نمـیشناسـم کە بـر ديـن مـن باشـد؛ ولی محمد پسر عبداالله ابن عبدالمطلب هنگام ولادتش رسـيده اسـت، بەنـز ِد او برو، و چون بە نزدش رفتی سلام مرا بە او برسان و اين لوح را بە او بده«.
چون مُرد من او را غسل و کفن و دفن کردم و لـوح را برداشـتم و بيـرون رفتم. بـا مردمـی (يعنـی بـا کـاروانی) همـراه شـدم و گفـتم: »مـن بـرای شمـا کـار میکنم شما نيز بە من غذا بدهيد«. آﻧﻬـا پذيرفتنـد، و وقتـی مـیخواسـتند غـذا بخورنـــد بـــزی را گرفتنـــد سر بريدند و کبـــاب و آبگوشـــت ســـاختند. مـــن غذايشان را نخوردم. گفتند: بخور. گفتم: من مريِد راهب آن صومعه ام، آﻧﻬــا گوشــت نمــی خورنــد«. گفتنــد: »بايــد بخــوری« و چنــان بە مــن زدنــد کە نزديــک بــود بميــرم. ســپس خمــر آوردنــد و مــن ننوشــيدم و گفــتم: »مــن مريــد صاحب آن صومعه ام، آﻧﻬا خمر نمـی نوشـند«. آﻧﻬـا مـرا بـستند و چنـدان زدنـد کە نزديک بود بميرم. گفتم: »بەمن مزنيد و مرا مکشيد، من قبول میکنم کە غلام شما شوم«.
يکــی از آﻧﻬــا مــرا بــرد و بە ۳۰۰ درم بە يــک يهــودی فروخــت.
يهــودی داستانم را از مـن پرسـيد. گفـتم: »تنـها گنـاه مـن آن اسـت کە محمـد را دوسـت مـیدارم«. يهـودی گفـت: »مـن از تـو و از محمـد نفـرت دارم«. سـپس مـرا بە نـزد يـک تپـۀ شـنی بـرد و گفـت: روزبـه! اگـر تـا فـردا صـبح همـۀ ايـن شـنها را جا بە جا نکرده باشی تو را میکشم«. من سراسر شب را بە جا بە جا کـردن شـن مـشغول شـدم و دسـت بە آسمـان افراشـته گفـتم: پروردگـارا! حبيـب تـو محمـد اسـت و بە حـق او بە تـو سـوگند میدهم کە فرَجی برايم بفرستی و مـرا از ايـن مـشکل برهـانی«. پـس االله يـک بــادی را فرســتاد و آن شــنها را برداشــته بە همانجــا بــرد کە يهــودی گفتــه بــود. يهـــودی چـــون صـــبح روز بعـــد ديـــد کە تپـــۀ شـــنی جا بە جـــا شـــده اســـت گفـــت: روزبه! تو جادوگر هستى! من تو را از اين ده بيرون میکنم مبادا کە مـردم را هلاک کنی«. پس مرا برد و بە يک ز ِن عرب از بنی سلمه فروخت. زن مرا بسيار دوست میداشت، يـک نخلـستانی داشـت و بە مـن گفـت: اين نخلستان برای تو باشد، از خرمايش بە هر کە دلت بخواهد بده. مـــن مـــدتی در نخلـــستان بـــودم تـــا يـــکروز هفـــت مـــرد را ديـــدم کە وارد شدند و يک پاره ابری بـر روی سرشـان سـايه شـان بـود. مـن بـا خـودم گفـتم کە اينها همه شان پيامبر نيـستند ولـی حتمـا يکـیشـان پيـامبر اسـت. آنگـاه بە نـزد زن رفـتم و گفـتم: يـک سـينی رطـب بە مـن بـده تـا بـرای اينـها بـبرم. گفـت: شش سينی ببر. من يک سينی رطب برداشتم و با خودم گفـتم: اگـر پيـامبر در ميان آﻧﻬا باشد صـدقه نخواهـد خـورد و هديـه خواهـد خـورد. پـس آنرا در برابرش ﻧﻬادم و گفتم: »اين صـدقه اسـت«. او بە يـارانش گفـت: »بخوريـد!« و خودش نخورد. من با خودم گفتم: »اين يـک نـشانه!« پـس بەنـزد زن رفـتم و گفـتم: »يـک سـينی ديگـر بە مـن بـده«. گفـت: »شـش سـينی بـبر«. مـن يـک سينی رطب برداشتم و برده در برابـر پيـامبر ﻧﻬـادم و گفـتم: »هديـه اسـت«. او دســت دراز کــرد و گفــت: »بــسم االله بخوريــد! و همــه شــان از آن خوردنــد. بــا خودم گفتم: »اين هم يک نشانۀ ديگر!
سپس همچنان کە بە دور او میگشتم تا مُهر نبوت را روی دوشش ببينم بە مـــن گفـــت: خـــاتم نبـــوت را مـــیجـــوئی؟ گفـــتم: »آری«. او جامـــه اش را بە کنار زد و من مُهـر نبـوت را روی دوشـش در ميـان دو شـانه اش ديـدم«. پـس بـر روی پاهـايش افتـاده آﻧﻬـا را بوسـيدم. گفـت: روزبـه! بەنـزد آن زن بـرو و بگو محمد ابن عبداالله میگويد غلامت را بە ما میفروشی؟ مـن بە نـزد زن رفـتم و ايـنرا بە او گفـتم. گفـت: بگـو بە کمتـر از چهارصـد نخل نمیفروشم، دويست نخل خرمای زرد و دويست نخل خرمای سرخ. من بە نزد محمد برگشتم و اينرا بە او گفـتم. گفـت: انـدک چيـزی از مـا خواسته است. سپس بە علی گفت: »علی! اين هسته ها را جمع کن و غرس کن و بە آن آب بده. هنوز علی کارش را تمام نکرده بود کە نخلها سـبز و بلنـد شـدند. محمد بە من گفت: بە نزد زن برو و بگو نخلها آماده اسـت. زن چـون آمـد و نخلـها را ديد گفت: بايد چارصد نخل خرمای زرد باشد.
در ايـن هنگـام جبرئيـل آمـد و بالهـايش را بە نخلـها کـشيد و همـۀ نخلـها درخـــت خرمـــای زرد شـــدند. محمد بە مـــن گفـــت: بە زن بگـــو نخلـــها آمـــاده است. پس از آن، زن نخلـستان را تحويـل گرفـت و محمد مـرا آزاد کـرده نـام سلمان بە من داد.(در ايــن داســتان کە شــيخ صــدوق نوشـــته گفتــه شــده کە ســلمان گوشـــت نمیخورد و اهل آن صومعه گوشت نمیخوردند. البتـه خـوردن گوشـت نـزد مردمـان صـومعه هـای مـسيحيان نـه حـرام و نـه مکروه بوده است، و میخـورده انـد. ولـی کـسانی کە خـوردن گوشـت نزدشـان حرام بـوده اسـت مانويـان بـوده انـد نـه مـسيحيان. نيـز گفتـه شـده کە مـسيحيان باده نمی نوشيده اند. درحالی کە باده نوشـی نـزد مـسيحيان يـک امـر معمـولی بوده است.)
(منبع داستان: كتاب کمال الدين، از شيخ صدوق صفحات ۱۶۲۔۱۶۵)
ولـی مانويـان بـاده نمـی نوشـيده انـد. البتـه مانويـان هـم صـومعه و رهبــان داشــته انــد؛ ولــی در ايــن داســتان تأکيــد شــده کە ايــن صــومعه هــا از آن مسيحيان بوده است، وسلمان نيز وصی عيـسا شـده، يعنـی الله در نامـه ئـی کە بە ســـلمان نوشـــته بـــوده گفتـــه: يـــا روزبـــه!انـــتَ وَ ِصـــیّ عيـــسى، آِمـــن و اتـــرُك المجوســـــية) ای روزبـــــه! تـــــو وصـــــی عيـــــسا هســـــتی، مـــــؤمن شـــــو و دســـــت از مجوسیگری بردار(نامه ئی کە آنروز سلمان ديـد کە از سـقف آويـزان اسـت و آنرا گرفـت و درجـا عربـی خـوان شـد و آنرا خوانـد نيـز، الله بە دسـت خـودش نوشـته و اختــصاصا بــرای ســلمان فرســتاده بــوده اســت تــا مــسلمان شــود، و ايــن ســالها پيش از تولد پيامبر بوده است.
چنانکە ديديم، کشيشان صومعه ها نيـز چـونکە بـسيار باايمـان بـوده انـد از علم غيب خبر داشته انـد و تـا چشمـشان بە سـلمان مـی افتـاده مـیدانـسته انـد کە همان روزبه است کە قرار بوده در اين لحظه بە نزدشان بيايـد؛ لـذا پـيش از آنکە او چيزی گفته باشد نامش را می برده اند و میگفته اند »بيا بالا«.
شـــيخ صـــدوق يـــادآور شـــده کە ســـلمان فارســـی ۴۰۰ ســـال شـــهر بە شـــهر مـیگـشت و از نـزد ايـن فقيـه بە نـز ِد آن فقيـه مـیرفـت و در جـستجوی اسـرار و منتظر قيام قائم بود، و چنين بود تا شـنيد کە پيـامبر متولـد شـده و هنگـام فـرج رسيده است؛ آنگاه رهسپار ﺗﻬامه شد ولی بە بردگی افتاد.(ﺗﻬامــه ســرزمين مکــه اســت. اگــر ســلمان بنــابر ايــن داســتان در زمــان تولد پيامبر بە بردگی افتاده باشد بـيش از پنجـاه سـال در بردگـی مـیزيـسته تـا آنگاه کە پيامبر بە مدينه رفته و او مسلمان و آزاد شـده اسـت.
پـيش از آن نيـز (بە گفتــۀ شــيخ صــدوق) ٤٠٠ ســال در جــستجوی اســرار ودر تــلاش شــناختن قائم بوده و بەدنبال اين هـدف والا شهر بە شـهر مـیگـشته اسـت.(منبع داستان: كتاب کمال الدين، از شيخ صدوق صفحات ١٦١ و ۱۶۲) پـس، روزبـه شيراز ی پيشين و سلمان فارسی بعدی روزی کە در حضور پيامبر اسلام، مـسلمان شده دست کم ۴۷۰ سال سن داشته است. پس از آن نيز حدود ۳۰ سـال زنـده بــوده، يعنــی روز مــرگش ۵۰۰ ســاله بــوده اســت.(البته طبق گزارش شيخ صدوق كه بزرگترين روحانيون مذهب شيعه ميباشد)
تا اينجا چند داستان مختلف در مورد زندگى نامه سلمان فارسى را خوانديد كه يكى از ديگرى مضحك تر و جعلى تر بود و البته داستان روحانى بزرگ شيعه، شيخ صدوق(كه حتى خود علماى شيعه وى را دروغگو خطاب كرده اند) از همه داستانهاى قبلى نه بلكه مضحك تر بلكه بى نهايت احمقانه و افسانه وار بود و فقط تعجب من ازين است كه خواننده و باور كننده اين داستان بايد تا چه حد و اندازه اى عارى از عقل و شعور باشد كه چنين داستانى را باور كند.
کانال تلگرامی نقدی بر اسلام با بیش از ۶۵ هزار کاربر نیز بطور مستمر در فعالیت هست و شما به وسیله لینکی که در تصویر میبینید میتوانید به این کانال وصل شوید.